وبلاگ تخصصی درباره امامان

اگر میخواهید از امامان معصوم و پاکدامنمان بیشتر بدانید و حدیث های این بزرگواران را بخوانید وبلاگ ما را دنبال کنید

وبلاگ تخصصی درباره امامان

اگر میخواهید از امامان معصوم و پاکدامنمان بیشتر بدانید و حدیث های این بزرگواران را بخوانید وبلاگ ما را دنبال کنید

دست بالای دست بسیار است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.  

بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

در زمان امام هادی علیه السلام شخصى نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور، نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک » لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نیستیم.

 (بحارالانوار/ج53/ص306)

شکر نعمت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ابو هاشم جعفری گوید: در تنگنای سختی از زندگی گرفتار شدم، به حضور امام هادی علیه السلام رفتم، وقتی در محضر او نشستم فرمود: ای اباهاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است می توان شکر گذار او باشی؟
من ساکت ماندم وندانستم چه بگویم.
حضرت فرمود: خداوند ایمان را روزی تو کرد و به وسیله آن بدنت را از آتش دوزخ مصون کرد و عافیت و سلامتی را نصیب تو گردانید و تو را بر اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و از اینکه خوار و بی آبرو گردی حفظ کرد.
ای ابا هاشم من در آغاز این نعمتها را به تو یاد آوری کردم چرا که گمان بردم می خواهی از آن کسی که آن نعمتها را به تو بخشیده است شکایت کنی و من دستور دادم صد دینار به تو بپردازد آن را دریافت کن

 

شیفته خوشگل ها نشد و در دام شیاطین نیفتاد

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

محمّد بن ریّان - که یکی از علاقه مندان به ائمّه اطهار علیهم السلام است - حکایت کند :
ماءمون - خلیفه عبّاسی - در طیّ حکومت خویش ، نیرنگ و حیله های بسیاری به کار گرفت تا شاید بتواند امام محمّد تقی علیه السلام را در جامعه بدنام و تضعیف کند .
ولیکن او هرگز به هدف شوم خود دست نیافت ، به این جهت نیرنگ و حیله ای دیگر در پیش گرفت .
روزی به ماءمورین خود دستور داد تا امام جواد علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفی دیگر نیز دویست کنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش کردند و به دست هر یک ظرفی از جواهرات داد ، که هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود ، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند .
وقتی مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شکل خاصّ وارد شدند ، حضرت کوچک ترین توجّهی به آن ها نکرد .
چند روزی بعد از آن ، ماءمون شخصی به نام مخارق - که نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقک بود و ریش بسیار بلندی داشت - را به حضور خود فرا خواند .
هنگامی که مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : ای خلیفه ! هر مشکلی را که در رابطه با مسائل دنیوی داشته باشی ، حلّ خواهم کرد .
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره ای کشید ، که تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگی و ساز و آواز شد .
آن مجلس ساعتی به همین منوال سپری گشت ؛ و حضرت بدون کم ترین توجّهی سر مبارک خویش را پائین انداخته بود و کوچک ترین نگاه و اعتنائی به آن ها نمی کرد .
پس نگاهی غضبناک به آن دلقک نوازنده نمود و سپس با آوای بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود :
( اتّق اللّه یا ذالعثنون ) از خدا بترس ؛ و تقوای الهی را رعایت نما .
ناگهان وسیله موسیقی که در دست مخارق بود از دستش بر زمین افتاد و هر دو دستش نیز خشک شد؛ و دیگر قادر به حرکت دادن دست هایش نبود .
و با همین حالت شرمندگی از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همین شکل - فلج و بیچاره - باقی ماند تا به هلاکت رسید و از دنیا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جویا شد ، که چگونه به چنین بلائی گرفتار شد ؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامی که ابوجعفر ، محمّد جواد علیه السلام فریادی بر من زد ، ناگهان چنان لرزه ای بر اندام من افتاد که دیگر چیزی نفهمیدم ؛ و در همان لحظه ، دست هایم از حرکت باز ایستاد؛ و در چنین حالتی قرار گرفتم 

إ ثبات الهداة : ج 3 ، ص 332 ، ح 7 ، مدینة المعاجز : ج 7 ، ص 303 ، ح 32 

امام جواد(علیه السلام) می فرمایند: عزتمندی مؤمن در بی نیازی او از مردم است.

ولادت جواد الائمه برشما مبارک باد

 

هر روز با داستانی پند آموز همراه ما باشید 

ایستادگی تا پای شهادت

امام جواد ( ع ) با پیشنهاد تحمیلی ماءمون ، با دختر ماءمون به نام زینب که به ( ام الفضل ) معروف بود ، ازدواج کرد ولی او ( نازا ) بود امام جواد ( ع ) با کنیزی به نام سمانه ( س ) مادر امام دهم ، ( ع ) ازدواج کرد و از او دارای فرزند شد .  ام الفضل بر سر همین موضوع ، کینه امام جواد ( ع ) را به دل گرفت وقتی که ماءمون از دنیا رفت ، برادرش معتصم ، خلیفه شد ، او نتوانست وجود مقدس امام جواد ( ع ) را تحمل کند ، سرانجام با جعفر ( پسر ماءمون ) در فکر توطئه قتل آن حضرت برآمدند ، برای این کار ام الفضل را مناسب دیدند ، به او پیشنهاد کردند او پذیرفت و زهری را در انگور رازقی نمود ، حضرت جواد ( ع ) را با آن انگور ، مسموم و شهید کرد . وقتی که امام جواد ( ع ) در بستر شهادت افتاد ، ام الفضل پشیمان شد و ، گریه می کرد ، امام جواد ( ع ) به او فرمود : ( چرا گریه می کنی ؟ گریه تو سودی ندارد سوگند به خدا بزودی به فقر و دردی گرفتار گردی که نجات و درمان ندارد ) آری آن بزرگوار این گونه در جوانی به شهادت رسید . طولی نکشید که ام الفضل بیمار شد ، هرچه دارائی داشت برای درمان خود ، مصرف کرد ، ولی خوب نشد ، و دارائیش رفت به گونه ای که گدا گردید و سر راه عبور مردم ، دست سؤال دراز می کرد و گدائی می نمود و با این وضع از دنیا رفت ( 1 ) .

این فراز بیانگر زندگی سیاسی امام جواد ( ع ) است که هرگز تسلیم طاغوت زمانش ، معتصم ( هشتمین خلیفه عباسی ) نشد ، و تا آن جا که ممکن بود ، مردم زمانش را از پیروی آن طاغوت برحذر داشت ، و در این راستا تا پای شهادت پیش رفت ، و در عنفوان جوانی ( 25 سالگی ) به شهادت رسید ، شهادتی مظلومانه و جانسوز ، توسط همسرش که ماءمور نفوذی طاغوت در خانه آن بزرگوار شده بود .

1 - بحار ، ج 50 ، ص 17 - منتخب التواریخ ، ص 743

از سر سیری!

بسم الله الرحمن الرحیم 

در داستان ها این طور آمده که روزی نادرشاه برای زیارت امام رضا علیه السلام با ملازمان خود به حرم مطهر مشرف می شد. سر راه خود شخصی را دید که اطراف صحن حرم نشسته بود. به او گفت: «به چه منظور اینجا نشسته ای؟» گفت: «از امام رضا درخواستی دارم». نادرشاه گفت: «هنوز نگرفته ای؟» زائر گفت: «نه». نادرشاه گفت: «چند روز است که اینجایی؟» گفت: «سه روز». نادرشاه گفت: «من می روم زیارت می کنم و ساعتی دیگر بر می گردم؛ چنانچه حاجت خود را از امام رضا نگرفته باشی، دستور می دهم گردنت را بزنند!»

زائر دست پاچه و درمانده شد. اما ساعتی بعد که نادرشاه برگشت، او حاجتش را گرفته بود! وقتی راز این مطلب را از نادرشاه پرسید، گفت: تو این چند روز داشتی با امام رضا بازی می کردی و از سر سیری، حاجت خود را از ایشان طلب می کردی. به خاطر همین موفق نبودی».

هدایت:

دوستان! کمی به دعاها و راز و نیازهایمان توجه کنیم. ظاهراً همین طور است که نمی توانیم حاجت خود را بگیریم. ما حتی در طلب حوائج مادی و آرزوی سلامتی بیماران که نیاز به آنها را احساس می کنیم نیز از سر عادت و شکم سیری از خدا طلب حاجت می کنیم، چه رسد به خطیرترین و حیاتی ترین حاجت خود که طلب مغفرت باشد. چرا که اگر گناهان مورد عفو و رحمت الهی قرار نگیرند، حیات اصلی و حقیقی ما به شدت مورد تهدید قرار می گیرد. اما اگر اضطرار و استیصال در وجود ما جای بگیرد، مثل انسان های عارف و روشن ضمیر که خطرات جدی و وحشتناک معاصی را می دیدند، آن وقت حال دعای ما فرق خواهد کرد؛ با چشمی اشکبار، قلبی دردمند و امیدوار و آهی سوزان به درگاه خدا خواهیم رفت.

عزیزان! کسب چنین حالتی در دعا فقط در تقوای خالصانه و توسل عاشقانه نهفته است.

امان - بهمن و اسفند ماه 1390، شماره 34

من از متکلفین نیستم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

شخصی در محضرامام صادق (علیه السلام) و فرزندشان اسماعیل در بازار راه می رفت تا به منزل امام رسید ؛ امام از او خداحافظی می کنند .

فرزند امام عرض کرد چه خوب بود اورا به داخل دعوت می کردید امام فرمود : خانه مهیا نیست

عرض کرد : پس او را تعارف می کردید او که قبول نمی کرد

حضرت فرمود : دوست ندارم که متکلّف باشم    [یکصد موضوع پانصد داستان ؛ جلد ۳ ؛ صفحه ۱۱۸]

متکلف ( آن که کاری را متعهد شود و خود را در رنج و سختی بیندازد)

 

… وَ مَا أَنَا مِنَ المْ مُتَکلَّفِینَ (سوره ص آیه ۸۶)

« (ای پیامبر) ، بگو:  . . .  من از متکلفین نیستم»

ﺭﺿﺎ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻯ ﺍﻟﻬﻰ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﻗﺘﻴﺒﻪ ﺍﻋﺸﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻨﻴﺪﻡ ﭘﺴﺮﻯ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻛﻮﺩﻙ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭ، ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ، ﮔﻔﺘﻢ: (ﺣﺎﻝ ﻛﻮﺩﻙ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺍﺳﺖ.
ﺳﭙﺲ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻛﻰ، ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﺩﻳﺪﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ، ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: (ﺣﺎﻝ ﻛﻮﺩﻙ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ). ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﻮﺩﻯ، ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻛﻮﺩﻙ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﻰ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺘﻪ، ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﻴﺴﺘﻰ؟
ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻣﺎ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺕ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻣﺮﮒ، ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ، ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﻢ، ﻭﻟﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻬﻰ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﺭﺍﺿﻰ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﻴﻢ)


ﺍﻋﻴﺎﻥ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ، ﺝ 1 ﺹ 664، ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﻛﺎﻓﻰ

ما باید بدانیم که خداوند خیر محض است و مصلحت امور مارا بهتر می فهمد.. و همیشه باید راضی به رضای او باشیم..

زندگانی مختصر امام موسی کاظم علیه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

شیخ مفید درباره آن حضرت می گوید: «او عابد ترین و بخشنده ترین و بزرگ منش ترین مردم زمان خود بود، زیاد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند ‏متعال داشت. این جمله را زیاد تکرار می کرد: «اللهم ‏انی أسألک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب » (خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آید راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کنی عفو را به من ارزانی دار ). امام موسی بن جعفر (ع) بسیار به سراغ فقرا می رفت. شب ها در ظرفی پول و آرد و خرما می ریخت و به وسایلی به فقرای مدینه می رساند، در حالی که آنها نمی دانستند از ناحیه چه کسی است. هیچکس مثل او حافظ قرآن نبود، با آواز خوشی قرآن می خواند، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل می داد، شنوندگان از شنیدن قرآنش می گریستند، مردم مدینه به او لقب «زین المجتهدین» داده بودند. مردم مدینه روزی که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند، شور و ولوله و غوغایی عجیب کردند. آن روزها فقرای مدینه دانستند چه کسی شبها و روزها برای دلجویی به خانه آنها می آمده است. بدخواهانی بودند که آن حضرت و اجداد گرامیش را - روی در روی - بد می گفتند و سخنانی دور از ادب به زبان می راندند، ولی آن حضرت با بردباری و شکیبایی با آنها روبرو می شد، و حتی گاهی با احسان آنها را به صلاح می آورد، و تنبیه می فرمود. تاریخ ، برخی از این صحنه ها را در خود نگهداشته است. لقب « ‏کاظم » از همین جا پیدا شد. کاظم یعنی: نگهدارنده و فروخورنده خشم. از ابوحنیفه نقل شده است که گفت: «او را در کودکی دیدم و از او پرسش هایی کردم چنان پاسخ داد که گویی از سرچشمه ولایت سیراب شده است. براستی امام موسی بن جعفر (ع) فقیهی دانا و توانا و متکلمی مقتدر و زبردست بود ». محمد بن نعمان نیز می گوید: « موسی بن جعفر را دریایی بی پایان دیدم که می جوشید و می خروشید و بذرهای دانش به هر سو می پراکند ». 
‏نفوذ معنوی امام موسی (ع)در دستگاه حاکم به حدی بود که کسانی مانند علی بن یقطین صدراعظم (وزیر) دولت عباسی، از دوستداران حضرت موسی بن جعفر (ع) بودند و به دستورات حضرت عمل می کردند. سخن چینان دستگاه از علی بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوئیها کرده بودند، ولی امام (ع) به وی دستور فرمود با روش ماهرانه و تاکتیک خاص اغفالگرانه (تقیه) که در مواردی، برای رد گمی حیله های دشمن ضروری و شکلی از مبارزه پنهانی است، در دستگاه هارون بماند و به کمک شیعیان و هواخواهان آل علی (ع) و ترویج مذهب و پیشرفت کار اصحاب حق، همچنان پای فشارد - بی آنکه دشمن خونخوار را از این امر آگاهی حاصل شود - سرانجام بدگوئی هائی که اطرافیان از امام کاظم (ع) کردند در وجود هارون کارگر افتاد و در سفری که در سال179 ه. به حج رفت، بیش از پیش به عظمت معنوی امام (ع) و احترام خاصی که مردم برای امام موسی الکاظم (ع) قائل بودند پی برد. هارون سخت از این جهت، نگران شد. وقتی به مدینه آمد و قبر منور پیامبر اکرم (ص) را زیارت کرد، تصمیم بر جلب و دستگیری امام (ع) یعنی 
فرزند پیامبر گرفت. هارون صاحب قصرهای افسانه ای در سواحل دجله، و دارنده امپراطوری پهناوراسلامی که به ابر خطاب می کرد: «ببار که هر کجا بباری در کشور من باریده ای و به آفتاب می گفت بتاب که هر کجا بتابی کشور اسلامی و قلمرو من است !» آن چنان از امام (ع) هراس داشت که وقتی قرار شد آن حضرت را از مدینه به بصره آورند، دستور داد چند کجاوه با کجاوه امام (ع) بستند و بعضی را نابهنگام و از راههای دیگر ببرند، تا مردم ندانند که امام (ع) را به کجا و با کدام کسان بردند، تا یأس بر مردمان چیره شود و به نبودن رهبر حقیقی خویش خو گیرند و سر به شورش و بلوا برندارند و از تبعیدگاه امام (ع) بی خبر بمانند. و این همه بازگو کننده بیم و هراس دستگاه بود، از امام (ع) و از یارانی که - گمان می کرد - همیشه امام (ع)آماده خدمت دارد می ترسید، این یاران با وفا - در چنین هنگامی - شمشیرها برافرازند و امام خود را به مدینه بازگردانند. این بود که با خارج کردن دو کجاوه از دو دروازه شهر ، این امکان را از طرفداران آن حضرت گرفت و کار تبعید امام (ع)را فریبکارانه و با احتیاط انجام داد. باری، هارون، امام موسی کاظم (ع)را -با چنین احتیاط ها و م6راقبت هایی از مدینه تبعید کرد. هارون، ابتدا دستور داد امام هفتم (ع) را با غل و زنجیر به بصره ببرند و به عیسی بن جعفر بن منصور که حاکم بصره بود، نوشت، یک سال حضرت امام کاظم (ع) را زندانی کند، پس از یک سال والی بصره را به قتل امام (ع) مأمور کرد. عیسی از انجام دادن این قتل عذر خواست. هارون امام را به بغداد منتقل کرد و به فضل بن ربیع سپرد. مدتی حضرت کاظم (ع) در زندان فضل بود. در این مدت و در این زندان امام (ع) پیوسته به عبادت و راز و نیاز با خداوند متعال مشغول بود. هارون، فضل را مأمور قتل امام (ع) کرد ولی فضل هم از این کار کناره جست. باری، چندین سال امام (ع) از این زندان به آن زندان انتقال می یافت. در زندان های تاریک و سیاهچال های دهشتناک، امام بزرگوار ما با محبوب و معشوق حقیقی خود ( الله ) راز و نیاز می کرد و خداوند متعال را بر این توفیق عبادت که نصیب وی شده است سپاسگزاری می نمود. عاقبت آن امام بزرگوار در سال 183 ‏هجری در سن 55 سالگی به دست مردی ستمکار به نام «سندی بن شاهک » به دستور هارون مسموم و شهید شد. شگفت آنکه، هارون با توجه به شخصیت والای موسی بن جعفر (ع) پس از درگذشت و شهادت امام نیز اصرار داشت تا مردم این خلاف حقیقت را بپذیرند که حضرت موسی بن جعفر (ع) مسموم نشده بلکه به مرگ طبیعی از دنیا رفته است، اما حقیقت هرگز پنهان نمی ماند. بدن مطهر آن امام بزرگوار را در مقابر قریش - در نزدیکی بغداد- به خاک سپردند. از آن زمان آن آرامگاه عظمت و جلال پیدا گردید، و مورد توجه خاص واقع گردید، و شهر «کاظمین» از آن روز بنا شد و روی به آبادی گذاشت.
*این روز به روایتی، شهادت امام حسن مجتبی (ع) هم هست، هر چند قول مشهور در این رابطه 28 ‏ماه صفر است.


منبع: نشریه نسیم وحی، شماره 25.

معرفت نجات بخش انسان است

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

بسیارى از بزرگان در کتابهاى خود آورده اند:
شخصى به نام حسن بن عبداللّه ، فردى زاهد و عابد بود و مورد توجّه عامّ و خاصّ قرار داشت .
روزى وارد مسجد شد، امام موسى کاظم علیه السلام نیز در مسجد حضور داشت ، همین که حضرت او را دید فرمود: نزد من بیا.
چون حسن بن عبد اللّه خدمت امام علیه السلام آمد، حضرت به او فرمود: اى ابوعلىّ! حالتى که در تو هست ، آن را بسیار دوست دارم و مرا شادمان کرده است و تنها نقص تو آن ست که شناخت و معرفت ندارى ، لازم است آن را جستجو کنى و بیابى .
حسن اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، معرفت چیست و چگونه به دست مى آید؟
فرمود: برو نسبت به مسائل دین فقیه شو و اهل حدیث باش .
حسن توضیح خواست که از چه کسى معرفت بیاموزم ؟
حضرت فرمود: از فقهاء و دانشمندان اهل مدینه بیاموز، و چون مطلبى را فراگرفتى ، آن را نزد من آور تا راهنمائیت کنم .
حسن بن عبداللّه حرکت نمود و مسائلى را از علماء فراگرفت و نزد حضرت باز گشت ، وقتى حضرت چنین حالتى را از او دید، فرمود: برو معرفت را فراگیر و آن را بشناس .
این حرکت چند بار تکرار شد، تا آن که روزى امام موسى کاظم علیه السلام در مزرعه اش بود، حسن با حضرت ملاقات کرد و گفت : فرداى قیامت در پیشگاه خداوند بر علیه تو شکایت مى کنم ، مگر آن که مرا بر شناسائى حقیقت معرفت ، هدایت و راهنمائى کنى ؟
بعد از آن ، امام علیه السلام فرمود: اوّلین امام و خلیفه رسول اللّه امیرالمؤمنین علىّ علیه السلام است ؛ و سپس امام حسن ، امام حسین ، امام علىّ ابن الحسین ، امام محمّد باقر، امام جعفر صادق (صلوات اللّه و سلامه علیهم ). حسن گفت : یا ابن رسوال اللّه ! امام امروز کیست ؟
حضرت فرمود: من امام و حجّت خدا هستم .
گفت : آیا دلیل و نشانه اى دارى که با آن استدلال کنم ؟
فرمود: نزد آن درخت برو، و بگو که موسى بن جعفر مى گوید: حرکت کن و به سوى من بیا.
حسن گوید: به خداوند قسم ، چون نزدیک درخت آمدم ؛ و پیام حضرت را رساندم ، دیدم زمین شکافت و درخت به سوى حضرت حرکت کرد تا آن که جلوى آن بزرگوار آمد و ایستاد، سپس امام علیه السلام به درخت اشاره نمود: برگرد، پس آن درخت برگشت 

 

اصول کافى : ج 1، ص 286، ح 8، الثّاقب فى المناقب : ص 455، ح 383، خرائج : ج 2، ص 650، ح 2 إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 18